هر شب این یه ماه و نصفی تعطیلات، وقتی سرمو میزارم رو بالشت از خودم ناراحتم که تبدیل شدم به یه آدم بی انگیزه ای که بیکار بیکار برای خودش میچرخه؛ بدون اینکه برای چیزی که می خواد یه ذره تلاش کنه. نمی دونم بندازم گردن شرایط زندگی خوبه یا نه :) ولی خب همه اش هم واقعا تقصیر من نیست. دارم به قهقرا میرم :) فقط بلدم بشینم فکر کنم که چه جوری، چرا اصلا؟ خب که چی مثلا؟

اما از امروز دیگه تمومه، دیگه اون بی انگیزگی مرد؛ فاتحه مع الصلوات :)))

_( این فاتحه مع الصلوات رو که نوشتم یادم افتادم که تا مدت ها فکر میکردم ' از جلو به الصلاه ' درسته، توی خوابگاه بچه ها از خواب غفلت بیدارم کردن :) )_

فعلا شروع کردم عین تراختور ( تراکتور :)) ) زبان بخونم. نوشتم که یادم باشه از کی شروع کردم :)

دوسال پیش این موقع داشتم مردی به نام اوه رو می خوندم، انقد جوگیر شدم که آره، آدم باید خودشو توی موقعیتای سخت قرار بده؛ با اون انتخاب واحد فضایی که کردم گند زدم به معدلم :) با 7 افتادم یه درس اختیاری که در کمال ناباوری امتحان عملی داشت اونم از 7 صبح تا 1 ظهر، استادشم آدمو با تمرینا و پروژه هاش ول نمی کرد. ولی واقعا خیلی چیزا یاد گرفتم، البته که مهم یادگیریه :)

ولی تدریسیارای اون درس با بیشعوری تمام سر امتحان به من خندیدن :) تازه همدیگه رو هم صدا کردن با هم گفتن: حضورتون مایه دلگرمی بود، بعدم هر هر .  از دو رشته ای های برق و کامپیوتر باید دوری کرد، یه خوش اخلاقشو ندیدم :)

پ.ن 1: امروز یکی از دوستان دبیرستان که اتفاقا یه رشته خوندیم ولی اون توی دانشگاه بهشتی، بهم زنگ زد. :)

پ.ن 2: این سری سعی کردم کمتر بنویسم و پاک کنم :) میدونم چرت و پرت نوشتم:)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Edwin قیمت روز طلا اینگونه باشیم ... سایت فیلم ساز جوان اردبیل حسین نصیری همسایه ی سرو مرکز مشاوره تحصيلي آسا خبر افغانستان Tyson Chad دو قرن حیات در پنج نظام