این دو ماه که خوابگاه بودم، همه اش که چشمم از پنجره ی آشپزخونه به بیرون می افتاد، میدیدم آسمون چه تمیز و آبیه و ناخودآگاه یه نفس عمیق می کشیدم. امروز رفتم جلوتر که از پنجره بیرون رو نگاه کنم، متوجه شدم که دیوار ساختمون جلویی رنگش آبی آسمونیه و من این مدت، توی توهم دیدن آسمون آبی بودم؛ جالبه که حتی شبا هم متوجه نمیشدم که اون آسمون نیست، چون خیلی بیرون تاریک بود معلوم نمیشد. دیگه مثل قبل نفس عمیق نمی کشم :|  

توهم دیدن آسمون خیلی بهتر از این واقعیت تلخ بود :)

توی حیاط هم که میرم چشمم میوفته به پله های اضطراری کهنه و زنگ زده ی یه ساختمون نسبتا بلند، یاد 'رگ خواب' میوفتم و آهنگش توی مغزم پخش میشه. 

این روزا، دوباره مورد هجوم استرس قرار گرفتم. کاملا هم به دل و روده ام وصله انگار، به صورت فیدبک مثبت عمل میکنه و تا دل و روده ام رو نابود نکنه ول کن نیست انگار. گاهی حس می کنم تک تک سلول هام دارن گز گز میکنن.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخبار روز سئو و طراحی سایت ایران بی حوصله برنامه هاي كاربردي شبكه هاي اجتماعي Melanie Heather ارز دیجیتال مبانی عکاسی David