از این که میبینم پدر و مادرم چندین ساله که نقش جدید پدربزرگ و مادربزرگ بودن رو دارن؛ در عین خوشحالی و حس خوبش، خیلی هم ناراحتم. از اینکه بالا رفتن سنشون رو میبینم، استرس تمام وجودم رو میگیره. انگار همین دیروز بود؛ من یه بچه ی کوچیک بودم و هم سن وسال تو فامیل نداشتم. مامانم میشد هم بازیم، موکت پهن میکردیم حیاط، با هم بازی می کردیم:). یا وقتایی که جارو دستی میکشید؛ وحشیانه می پریدم، رو شونه هاش. یا بابام دستامو می گرفت و ستون وسط خونه رو مثل یه قله فتح می کردم. 

از اینکه میبینم نسل عوض میشه؛ بچه های دیروز بزرگ میشن، جوونای دیروز پیر میشن و بعضی از سن بالا های دیروز دیگه بینمون نیستن؛ واقعا ناراحتم:( نمی تونم کنار بیام، می دونم که تا بوده همین بوده؛ ولی خب نمی تونم راحت بپذیرمش. از اینکه خواسته های خودشونو هم به خاطرمون نادیده گرفتن و حالا فقط میشه انتظار و دل نگرانی رو تو چشماشون دید؛ نمی تونم کنار بیام. یعنی یه جورایی نمی تونم با خودم کنار بیام.  بعضی وقتا از دست خودم بغضم میگیره ولی خب متاسفانه نمیشه هم گریه کرد :( اگه گریه کنم هم مامانم فکر میکنه از اونا ناراحتم یا یه کم و کاستی دارم تو زندگیم. هر چند فقط از خودم شاکی ام. از بازی زندگی شاکی ام.

همچنان تلاشم برای یافتن کار مناسب و متناسب با رشته ام هم نتیجه ای نداشته:(

پ.ن: ظاهر زندگی آدما خیلی با باطن زندگیشون فرق میکنه؛ زود قضاوت نکنیم. اینو از هم خوابگاه بودن با دوستام فهمیدم. [ ربطی نداشت، همین جوری یادم افتاد:)) ]


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود فایل 1004.parsablog.com Elvin کلاس پنجمی های دبستان سما نمونه سوالات رنگ کردن موی زنانه دکترشو لاستیک فروشی فورد آفتاب دوستداران پامرانین