دیروز به بچه ها گفتم پاشین بریم نمایشگاه کتاب، گفتن نه. گفتم پاشین بریم بیرون از الان که کاری نداریم، بمونیم خوابگاه می پوسیم؛ بازم گفتن نه :| 

منم دست خودمو گرفتم، گفتم عزیزم بیا، خودم میبرمت بیرون؛ ولشون کن این بی ذوقا رو. خودم میبرمت نمایشگاه. رفتم. اولش دلم نخواست برم؛ با خودم بد اخلاق تر شدم. گفتم پااااشو، پاشو بریم. همیشه اینجور وقتا اولش مقاومت می کنم ولی واقعا خوش میگذره. حس بعدش رو دوس دارم:)

خلاصه راضی شدم رفتم، بنم رو گرفتم و راهی نمایشگاه شدم. خوب بود، خوش گذشت بهم. کتابایی که می خواستم رو بره خودم خریدم. غرفه هایی که می خواستم برم رو رفتم. شبستان رو سه بار متر کردم :)) (سه بار بالا و پایین کردم ). بعد سه چهار ساعت تنهایی بیرون گشتن، برگشتم خوابگاه. بچه ها ولووو رو تختاشون با اقرار به این که حوصله شون سر رفته تو اون خراب شده :)؛ به خودم گفتم دیدی عزیزم، دیدی؛ آدم باید خودش هوای خودش رو داشته باشه:) چه خبرته این همه منفعل بودن:|

خودت باش، هوای خودتو داشته باش، بعضی وقتا به خودت حق بده که اشتباه کنی. چیه این همه ترسی که نمیذاره هیچ کاری کنی. با خودت دوست باش :)

حس بهتری دارم .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Todd کویر پلاس GRAPHIC DESIGN Ronald نقد فیلم و سریال های روز دنیا و بالییوود و هالیوود Ashley خلاصه کتاب تاریخ بیهقی ارشد ادبیات Taryn چگونه استرس خود را کاهش دهیم و شادی بیشتر داشته باشیم