1_ یادمه که خیلی دیر تلویزیون رنگی خریدیم. یکی از اون سیاه و سفیدایی که قابش زرد بود داشتیم :) من همیشه منتظر این بودم که بابام با یه تلویزیون رنگی از در بیاد تو :). مامانم همیشه می گفت یه روزی میرسه که چند تا تلویزیون میگیریم ولی هیچ کدومتون نگاهشم نمی کنید؛ راست می گفت بعد گرفتن رنگیش، سیاه و سفیده شد مخصوص بازی با میکرو، البته طبق معمول برادران گرامی کلک میزدن بهم، که بده ما قارچ خور رو بازی کنیم به ماریا برسیم تو نگاه کن، ماریا خوشگله :)
الان ولی کی حوصله ی پای تلویزیون نشستن داره !
2_ دوران ابتدائی عاشق عینک دودی بودم، حتی چند بار خوابشم دیدم ولی توی خواب هم می دونستم که خوابه :) الان خندم میگیره که در حسرت چه چیزی می سوختم:). تا الان هم نخریدم، دیگه همچین حسش نیست، بخرمم میمونه یه گوشه.
خیلی از چیزایی که خیلی دوست داشتم به این سرنوشت دچار شدن. کاش لااقل به نصف چیزایی که دوست داشتیم همون موقعش می رسیدیم. وقتی موقعش می گذره، آدم دلسرد میشه، وقتی هم که دلت کنار میکشه؛ پای عقل به ماجرا باز میشه؛ انقد دو دوتا چهارتا میکنه که دیگه ازش خوشت نمیاد، خوشت هم بیاد دیگه سمتش نمیری. قبل اینکه دلمون کنار بکشه باید یه کاری کرد :)
البته منظورم تلویزیون و عینک و این چیزا نیست. زندگی رو میگم.
قبل از اینکه چایی مون سرد بشه باید با یه شیرینی نوش جان کنیم :)
درباره این سایت