و من از انفعالی رنج می برم که ازآن من نیست:)))
کل تعطیلات زهرمارم شده از بس کارامو امروز و فردا کردم:/ نه از تعطیلاتم لذت بردم نه کارامو کردم. بیکاری این دو هفته خیلی تنبلم کرده. بعضی وقتا به مادربزرگم حق میدم که میگه تو خودتو به دردسر انداختی با این کارات :)) وگرنه منم الان بدون استرس خاصی داشتم تعطیلاتمو میگذروندم، البته اونوقت کل روزای سال برام تعطیلات میشد:)))
بعضی وقتا آدم با اینکه یه هدف داره و براش تلاش میکنه اما به یه نقطه ای میرسه که دیگه خسته میشه:))) دوست داره بدون استرس یه دوره ی بیکاری طولانی رو بگذرونه ولی نمیشه.
نه راه پس دارم نه راه پیش. الان فقط خسته ام و حس انجام کارامو ندارم از طرفی هم استرس انجام ندادنشون رو دارم، یعنی هر روز با استرس بیدار شدم.
خدا دشمن آدمم گرفتار این وضعیت نکنه :)
پ.ن: این لبخندای لا به لای متنم خنده های عصبین :))))))
پ.ن: مطمئنم شنبه استادمون پاچمو میگیره :))))
نمی دونم بعضیا چرا همیشه طلب کارن. انگار که تنها آدم روی زمین اونان، بقیه رو هم هیچی حسابشون نمی کنن. این که هیچی حساب نکنن به درک و چه بهتر ولی طلب کاریشون مغز آدمو به درد میاره. البته آدم اون شکلی باشه خودش راحتتره ها، ولی پدر بقیه رو درمیاره.
نمی دونم چرا به این فکر نمی کنیم که همگی مث همیم. حق تحقیر کردن بقیه رو نداریم. هیچ کدوممون اونقدر خاص نیستیم. معمولیم مث هم دیگه. اگه موقعیت های اجتماعیمونم فرق میکنه دلیل بر این نمیشه که از بقیه بهتریم.
توی خیابون یه رفتگر که میبینیم، یا یه کارگر ساختمون یا یه دست فروش یا یه مغازه دار و اینا دلیل نمیشه که از یه مهندس یا یه پزشک تحصیل کرده ی فرنگ کمتر باشن؛ از کجا میدونیم ممکنه هر کدومشون قهرمان زندگی خودشون باشن.
این جور حرفا پس زمینه ذهنم شده؛ اصل ماجرا بر میگرده به هم سوئیتی های محترم توی خوابگاه که الان صدای هر و کر و حرفاشون توی هال بلنده ولی ما ماهی یه بار دور هم توی اتاقمون جمع میشیم، ساعت 10 شب نشده میان گیر میدن که حرف نزنید چون صداتون از دیوار رد میشه :| در حالی که خاموشی ساعت 12 شبه.
اونوقت من بدبخت الان نمی تونم بخوابم، فردا که از صب تا 7 عصر کلاسم، باید له بشم.
با اینکه امروز صبح تازه رسیدم. اما دلم تنگه، دوباره خونه رو میخوام. دوست داشتم الان کنار خونوادم بودم. صدای تلویزیون از یه طرف میومد، جیغ جیغ برادرزاده هام که عادتشونه از صبح که بیدار میشن تا شب که می خوان بخوابن خونه ی ما تلپن:)) از یه طرف بلند می بود. و ما خونوادگی الان نشسته بودیم دور هم و داشتیم چایی و می خوردیم و الکی حرف میزدیم و میخندیدیم. آره، بره ی همه ی اینا دلم تنگه. بره بوی نون تازه ی اول صبح( البته اول ظهر میشد تا من بیدار میشدم:)) ). بره پشتی ای که بهش لم میدادم. برای همه ی آدمای خونمون دلم تنگه.
با اینکه امسال چهارمین ساله، ولی هنوز عادت نکردم:| .مثل اول ابتدائیم سر کلاس امروز با بغض نشسته بودم. انگار جا موندم تو خونمون.
سکوت اولین روزای بعد تعطیلات، تو خوابگاه رو مخ آدمه:|
البته صدای حرف زدنای بی وقتشونم باز رو مخ آدمه. الان صداشون در نمیاد ولی نصفه شب، بچه های اتاقای کناری بلند بلند خاطرات جذابشونو تعریف میکنن ، خوابمونو کوفتمون میکنن.
مرض عزیزم که نزدیک به 6 سال همراهم بودی و تنهام نذاشتی؛ منم تو رو انقدر توی ذهنم بزرگت کردم که دیگه خودم کم آوردم؛ همه ی وجودم توی خودم مچاله شد؛ گند زدی به تمام روابط اجتماعیم توی این 6 سال:| .به نظرم دیگه وقتش رسیده که خودت هم تنهام بذاری:))
امروز از 9 صبح تا 6 عصر سر کلاس بودم. بین کلاسا نهایتا یه ربع وقت استراحت داشتم. اومدم ساعت 6 و نیم شام کوفتی سلف دانشگاه رو خوردم، البته نه بیشتر از چند قاشق:| هم شامم حساب میشد هم ناهارم.
آخرین بن کتاب این مقطع تحصیلیم رو هم ثبت نام کردم :) هعییی چه زود گذشت، دلم بره این خراب شده با ویو ویژه اتاق خوابگاه تنگ میشه:) تختم یه جوری لب پنجره اس که اگه سرت رو بچرخونی حیاط دانشگاهو خوب میشه دید.
بعدش چایی دم کردم با بچه ها خوردیم، چیزی که توش مهارت ویژه ای دارم:)) توانایی دم کردن و خوردن چای با هرکدوم از بچه های اتاق که از راه میرسن، شده توی نیم ساعت 3 لیوان چای خوردم هر بار هم با یکی.
یه فیلم رو هم نصفه دیدم. فردا هم میرم خونه :). همین امید به خونه رفتنه که تا آخر هفته نگهم میداره.
از هفته ی دیگه واقعا پرس میشم، امتحانای میانترم شروع میشن:|.کلا بعد عیدی حس درس خوندن نداشتم، الانم ندارم البته:) همش خوابم میاد. الانم یه ور گلوم درد میکنه :/
پ.ن: امروزم دنبال کار گشتنم به جایی نرسید:|
واقعا میترسم از آیندم :)
توی دوران نوجوونیم تصورم از الانم این شکلی نبود خدایی. زندگی خیلی شاخ، شاد و روی روال تری رو تصور می کردم. اما خب همیشه اون چیزی که می خوایم، نمیشه دیگه. تلاشم برای پیدا کردن کار هم نافرجام مونده :( خورد توی ذوقم واقعا با این موقعیت های شغلی و با اون سابقه هایی که میخوان. متهوع میشم از اینکه هنوزم نمی تونم به استقلال مالی برسم :|
هر چی که میگذره میفهمم چه تصورات آرمانی داشتم:) نه فقط از زندگی خودم، از همه چیز. کلا دنیای بزرگتر ها رو یه جور دیگه میدیدم؛ ولی الان میبینم همه مون، همون اخلاقای بچگیمون رو داریم. تنها تفاوتمون با بچه ها محافظه کار شدنمونه. همون حسادت، همون خودخواهی، همون لجبازی، همون زود قضاوت کردنامون، همون زود رنجی، ینی همون بچه هایی هستیم که قد کشیدیم و نهایت تلاشمون یه نقاب خوب زدنه. خلاصه که میترسم از اینکه چندین سال آیندم، ذره ای به اون چیزی که می خوام شباهت نداشته باشه.
پ.ن: اینم یادم افتاد که این دنیا انگار جایی برای آدمای کمرو و درونگرا نداره؛ ینی تا شوآف نکنی هیشکی آدم هم حسابت نمیکنه. برای کار پیدا کردنم همونه.
از این که میبینم پدر و مادرم چندین ساله که نقش جدید پدربزرگ و مادربزرگ بودن رو دارن؛ در عین خوشحالی و حس خوبش، خیلی هم ناراحتم. از اینکه بالا رفتن سنشون رو میبینم، استرس تمام وجودم رو میگیره. انگار همین دیروز بود؛ من یه بچه ی کوچیک بودم و هم سن وسال تو فامیل نداشتم. مامانم میشد هم بازیم، موکت پهن میکردیم حیاط، با هم بازی می کردیم:). یا وقتایی که جارو دستی میکشید؛ وحشیانه می پریدم، رو شونه هاش. یا بابام دستامو می گرفت و ستون وسط خونه رو مثل یه قله فتح می کردم.
از اینکه میبینم نسل عوض میشه؛ بچه های دیروز بزرگ میشن، جوونای دیروز پیر میشن و بعضی از سن بالا های دیروز دیگه بینمون نیستن؛ واقعا ناراحتم:( نمی تونم کنار بیام، می دونم که تا بوده همین بوده؛ ولی خب نمی تونم راحت بپذیرمش. از اینکه خواسته های خودشونو هم به خاطرمون نادیده گرفتن و حالا فقط میشه انتظار و دل نگرانی رو تو چشماشون دید؛ نمی تونم کنار بیام. یعنی یه جورایی نمی تونم با خودم کنار بیام. بعضی وقتا از دست خودم بغضم میگیره ولی خب متاسفانه نمیشه هم گریه کرد :( اگه گریه کنم هم مامانم فکر میکنه از اونا ناراحتم یا یه کم و کاستی دارم تو زندگیم. هر چند فقط از خودم شاکی ام. از بازی زندگی شاکی ام.
همچنان تلاشم برای یافتن کار مناسب و متناسب با رشته ام هم نتیجه ای نداشته:(
پ.ن: ظاهر زندگی آدما خیلی با باطن زندگیشون فرق میکنه؛ زود قضاوت نکنیم. اینو از هم خوابگاه بودن با دوستام فهمیدم. [ ربطی نداشت، همین جوری یادم افتاد:)) ]
تغییر کردن واقعا سخته، توی هر مسئله ای سخته. حس عدم امنیت به آدم القا میکنه:|. شایدم فقط من اینجوریم؛پای انجام دادن که میرسه، ترجیح میدم توی موقعیتی که هستم بمونم. حتی بعضی از خواسته هام رو، به دلایل خیلی چرتی که نمی دونم منشاش چیه؛ دنبالش نمیرم. در حد همون خواسته میمونن:(
حالا وقتی سعی کنی شخصیتتو عوض کنی، رفتارت رو عوض کنی، طرز فکرت رو تغییر بدی، سختیش چندین برابر میشن. اینجور چیزا توی عمق وجود آدم، ریشه دارن. نمیشه راحت عوضشون کرد. ولی دوست دارم به اون چیزی که می خوام باشم برسم؛ البته الان فقط می خوام اون چیزی که واقعا هستم؛ در ظاهر هم همون باشم. خسته شدم از رعایت کردن، خسته شدم از خودم نبودن. خیلی دارم سعی میکنم قضاوتای بقیه هم برام مهم نباشن ولی اونم سخته. بعضی پوزخندا و قضاوتایی که از روی ظاهرم میشه ولی طرز تفکرم اون نیست؛ خفم میکنن. بدم میاد از خودم؛ که نتونستم خودم باشم:|
به این نتیجه رسیدم که خودم کمتر دیگران رو قضاوت کنم تا از قضاوت دیگران نترسم. می دونم عمل کردنش سخته.
امروز قرار گذاشتیم با دوستان دبیرستانی با قدمت دوستی 8 ساله، که بعد چهار سال و اندی (حالا که داریم فارغ میشیم از تحصیل)همدیگه رو فردا ببینیم :)
ولی چند ساعت بعد همه چیز کنسل شد :| راستش درکشون می کنم که کار دارن و نمیتونن، شده که کاری بره من هم پیش بیاد،کنسل بشه؛ ولی خوب خورد تو ذوقم واقعا :| خیلی زیاد. از این حس زود رنجیم متنفرم. نمی دونم چرا موضوع به این کم اهمیتی باید انقدر ناراحتم بکنه. این روزا این ویژگیم واقعا خیلی تو مخمه، حس خوبی ندارم.
الان کل وجودم ناراحنیه :|
بعضی وقتا حس طرد شدگی بهم دست میده شدیدا، البته من دست نمی دم :)
ولی الان همون حس رو دارم، نه فقط به خاطر این ماجرا، خیلی چیزای دیگه هست که دلم نمی خواد حتی بنویسمشون. این یه چیز بیخودی بود که می خواستم مقدمه باشه ولی شد کل مطلب :|
دیروز به بچه ها گفتم پاشین بریم نمایشگاه کتاب، گفتن نه. گفتم پاشین بریم بیرون از الان که کاری نداریم، بمونیم خوابگاه می پوسیم؛ بازم گفتن نه :|
منم دست خودمو گرفتم، گفتم عزیزم بیا، خودم میبرمت بیرون؛ ولشون کن این بی ذوقا رو. خودم میبرمت نمایشگاه. رفتم. اولش دلم نخواست برم؛ با خودم بد اخلاق تر شدم. گفتم پااااشو، پاشو بریم. همیشه اینجور وقتا اولش مقاومت می کنم ولی واقعا خوش میگذره. حس بعدش رو دوس دارم:)
خلاصه راضی شدم رفتم، بنم رو گرفتم و راهی نمایشگاه شدم. خوب بود، خوش گذشت بهم. کتابایی که می خواستم رو بره خودم خریدم. غرفه هایی که می خواستم برم رو رفتم. شبستان رو سه بار متر کردم :)) (سه بار بالا و پایین کردم ). بعد سه چهار ساعت تنهایی بیرون گشتن، برگشتم خوابگاه. بچه ها ولووو رو تختاشون با اقرار به این که حوصله شون سر رفته تو اون خراب شده :)؛ به خودم گفتم دیدی عزیزم، دیدی؛ آدم باید خودش هوای خودش رو داشته باشه:) چه خبرته این همه منفعل بودن:|
خودت باش، هوای خودتو داشته باش، بعضی وقتا به خودت حق بده که اشتباه کنی. چیه این همه ترسی که نمیذاره هیچ کاری کنی. با خودت دوست باش :)
حس بهتری دارم .
ته دلم خالیه. احساس میکنم جا موندم از رویاهام. نه تنها حس می کنم از بقیه هم سن و سالام عقب افتادم هر چند ممکنه تو ظاهر این جوری به نظر نرسه ولی خوب حسه دیگه، چه میشه کرد؛ احساس می کنم از خود قبلم هم عقب افتادم. حس پسرفت می کنم.
یه ناراحتی ته ته دلم هست، نمی دونم چیه اصلا.
بعضی وقتا همه چی رو میندازم گردن شرایط زندگی ام، ولی بعد به خودم میام؛ میگم نه واقعا تقصیر خودمم هست. ولی خوب که چی؟ احساس الانم تقصیر خودم بوده؟ خوب چیکار کنم؟ الان رو چیکار کنم؟
تلاش کنم؟ بره چی واقعا؟
از بچگی حسرت چیزای چرتی رو خوردم که بره بقیه اصلا به چشم نیومده، انقدر بوده که به چشم نیومده!
نمی دونم شاید الانم مثل بچگی هامه. حسرت چیزایی رو میخورم که چند سال دیگه که از بالا بهش نگاه کنم؛ به خودم میگم که چقدر چرت و بی اهمیت بودن .
نمی دونم چی میخوام، دیگه گم شدم توی رویاهام، توی خواسته هام .
احساس می کنم بعضی چیزا توی وجودم مردن، یعنی خودم کشتمشون. فکر می کنم پیر بشم حسرتشون با من می مونن. الان البته هیچ حس خاصی ندارم :|
یعنی هیچ ذوق و شوق خاصی ندارم در واقع.
وقتی اطرافیانم رو میبینم؛ به احساساتی که دیگه توی وجودم نیست، بیشتر پی می برم.
هیچ شور و ذوقی ندارم، فقط زنده ام .
ولی یه زنده ای که ناراحت نکردن بقیه براش مهمه؛ حتی به قیمت ناراحت شدن خودش، این واقعا ناراحت کننده اس.
این هفته ی خوابگاه خیلی یه جوری میگذره. از شنبه اش معلومه. با این که تازه از خونه اومدم؛ دلم میخواد زود برگردم. دلم چای خوردنای این موقع و توی حیاط نشستنامونو میخواد؛ نه اینکه الان توی اتاق توی خوابگاه، روی تخت، توی تاریکی، گوشی دستم باشه و عین جغد به سیاهی های دور و برم خیره بشم :)
وقتی به فردا فکر می کنم یه جوری میشم :|
حالا باز الان قابل تحمل تره، دوره ی امتحانا خیلی بدرترم میشه. بچه های اتاقمون امتحاناشون خیلی زودتر از من تموم میشه، من می مونم و حوضم:)
تنهایی شبای امتحان توی خوابگاه موندن خیلی بهم فشار میاره، تجربه اش رو هر تدم داشتم و این هشتمین ترمه، ولی کنار نیومدم:)
نمی دونم چرا از الان دارم بهش فکر می کنم، واقعا نشخوار کردنای فکرم تمومی ندارن مث اینکه .
الانم کلم داره از درد می ترکه چون خیلی کم خوابیدم، توی راه بودم، سر کلاسام رفتم، شام پختیدم ولی الان بی خوابی زده به سرم:(
چیزی که تا الان یه هفته گذشته و هنوزم یادم نمیره، دعوایی بود که هفته پیش اول صبح گرفت :)
البته عمرش به ده دیقه هم نکشید ولی خوب از اونجایی که الان کم ظرفیت هستم؛ یادم نمیره و هربار که طرف رو میبینم، انگار دارم فیلم دعوامون رو میبینم. نمی دونم شاید تا یه هفته ی دیگه نگاتیو فیلم پاک بشه :)
می خوام بگم که آدما رو خیلی نباید تحمل کرد، حتی اگه در زمره ی بهترین دوستان و آشنایان باشن :) بعدا مسائلی پیش میاد که آدم دلش واسه خودش می سوزه.
پ.ن: حالا نمی دونم سعی کنم کلا ظرفیتم بره بالا، یا از همون اول ظرفیت رو پایین نگه دارم. نه اینکه اول انقدر تحمل می کنم بقیه رو که آخر، به خاطر یه سری مسائل دعوامون که میشه، تحمل دیدنشون رو هم ندارم.
ترس خیلی ملایم و کم کم می تونه کل زندگی آدم رو نابود کنه. گاهی آدم در همون لحظه خودش نمیفهمه و فکر می کنه داره مناسب ترین عکس العمل رو نشون میده یا اینکه بهترین کار رو می کنه؛ اما بعد که از بالا به موضوع نگاه می کنه میبینه خراب کرده و ریشه ای ترین دلیلش فقط ترسه.
همیشه دلم می خواست نامرئی باشم( که اینم کاملا مشخصه که اساسش ترسه). هیچ وقت دوست نداشتم ازم تعریف بشه، از طرفی دوست داشتم توی هر چیزی که تواناییش رو داشتم، اول باشم، یکه یک :)
از قضاوت شدن می ترسم. از ناراحت کردن می ترسم. از ناراحت شدن می ترسم. از ترسیدن هم می ترسم.
ترس ها خیلی چیزها رو می تونن عوض کنند.
یه فیلم سینمایی بود؛ خودش 6 تا اپیزود مختلف داشت؛ اپیزود 5 ام اون خیلی خوب یه روی ترس رو نشون میداد. the ballad of buster scruggs خیلی فیلم خوبیه :)
بعله، فوقع ما وقع، پس شد آنچه شد :)
دوباره موسم رفتن به خوابگاه رسید. خوابگاه جدید، همون قدر که قبلی خوب و تمیز و درست و حسابی بود؛ خیلی پکیده و درب و داغونه و البته دور از دانشگاه که تنها مسیر مناسب، پیاده رویه. و از همه چیز بدتر اینه که باید همزیستی مسالمت آمیز داشته باشم با جانوران زبان آدم نفهم، اعم از: سوسک و مارمولک و گربه که در اتاق ها و راهرو ها رویت شده و علاوه بر اونها، هم اتاقی ها. گاهی تحمل کردن این شرایط برام خیلی سخت و آزاردهنده میشه و چاره ای هم نیست.
البته به نظر کل زندگی همینه، همزیستی مسالمت آمیز که فقط انرژی آدم تحلیل میره تا بخواد، نه به خودش ظلم کنه نه به بقیه، نه خودش رو بپوسونه نه بقیه رو و فقط باید تحمل کرد آدمای با اخلاقای مختلف و متفاوت از هم را.
خلاصه که اگه در این شرایط نیستین، خدایتان را شاکر باشید.
تغییرات آدم ها گاهی یه طوریه، حس معصومیت از دست رفته دارم نسبت بهشون. چقد حسرت می خورم که ورژن قبلی شون چقد بهتر بود؛ کاش هیچوقت آپدیت نمی شدن. :)
خودمم نمی دونم منظورم از بهتر چیه .
ولی آدمای آشنایی که ناآشنا میشن، دلم بره قبلیشون تنگ میشه. :`|
میدونم که خودمم حتما دچار یک سری تغییرات شدم و بازم میشم، ولی گاهی دلمان برای خودمان نیز تنگ میشود.
از تغییر گریزی نیست گویا .
می ترسم.
پ.ن: شاید سر وقت مناسب ماجرایی که باعث این مدل دل تنگی شد رو نوشتم.
پ.ن2: جدیدا هر موضوعی هر چند به غایت چرت را توان آن است که تنگدلمان کند و آب دیده بر چهره مان نشاند؛ برادر گوید ناشی از کمبود 'ویتامین د' است گویا :)
بنجامین پوسید. از بین اون همه شاخ و برگ، فقط یکی از شاخه های بالایی حالش خوب بود؛ با یه برگ سبز و یه جوونه. اما چه فایده که تموم شاخه و برگای دور و برش ده روزی بود که خشک شده بودن و داشتن می ریختن، یه جورایی اون شاخه ی سبز هم محکوم بود به پوسیدن :)
بعضی از آدما هم اینجورین، نه؟! هر چقد مقاومت کنی آخرش باید تسلیم بشی؟!
شاخه ی سبز و جدا کردم به نیت قلمه زدن، که خودش جدا ریشه بزنه بکارمش. ولی اونم بعد دو هفته مراقبت های ویژه خشکید، طاقت جدایی نداشت فکر کنم :(
سانسوریا هم بعد چهار سال زندگی توی خونمون پوسید. پوسیدن کاکتوسا خیلی دردناکه به نظرم :) اصلا به قیافشون نمیاد. ممکنه مدت ها ریشه شون و توشون پوسیده باشه، اما از ظاهرشون هیچی معلوم نباشه. شب می خوابی، صبح پا میشی میبینی ای بابا این که حالش خوب بود چرا انقد مچاله شد یهوو .
فکر کنم زندگی بعضی از آدما هم شبیه همین کاکتوساس.
پ.ن: اولش میخواستم عنوانش باشه " سرگذشت عجیب بنجامین " بعد دیدم بیشتر در مورد پوسیدگیه
توی گلدون هر کدومشون بذرای جدید کاشتم، بنجامین جاشو داده به جوونه های ریز آویشن، سانسوریا هم جاشو داده به گلای اطلسی که فروردین کاشته بودم، الان دیگه بزرگ شدن ولی هنوز گل ندادن :)
هر شب این یه ماه و نصفی تعطیلات، وقتی سرمو میزارم رو بالشت از خودم ناراحتم که تبدیل شدم به یه آدم بی انگیزه ای که بیکار بیکار برای خودش میچرخه؛ بدون اینکه برای چیزی که می خواد یه ذره تلاش کنه. نمی دونم بندازم گردن شرایط زندگی خوبه یا نه :) ولی خب همه اش هم واقعا تقصیر من نیست. دارم به قهقرا میرم :) فقط بلدم بشینم فکر کنم که چه جوری، چرا اصلا؟ خب که چی مثلا؟
اما از امروز دیگه تمومه، دیگه اون بی انگیزگی مرد؛ فاتحه مع الصلوات :)))
_( این فاتحه مع الصلوات رو که نوشتم یادم افتادم که تا مدت ها فکر میکردم ' از جلو به الصلاه ' درسته، توی خوابگاه بچه ها از خواب غفلت بیدارم کردن :) )_
فعلا شروع کردم عین تراختور ( تراکتور :)) ) زبان بخونم. نوشتم که یادم باشه از کی شروع کردم :)
دوسال پیش این موقع داشتم مردی به نام اوه رو می خوندم، انقد جوگیر شدم که آره، آدم باید خودشو توی موقعیتای سخت قرار بده؛ با اون انتخاب واحد فضایی که کردم گند زدم به معدلم :) با 7 افتادم یه درس اختیاری که در کمال ناباوری امتحان عملی داشت اونم از 7 صبح تا 1 ظهر، استادشم آدمو با تمرینا و پروژه هاش ول نمی کرد. ولی واقعا خیلی چیزا یاد گرفتم، البته که مهم یادگیریه :)
ولی تدریسیارای اون درس با بیشعوری تمام سر امتحان به من خندیدن :) تازه همدیگه رو هم صدا کردن با هم گفتن: حضورتون مایه دلگرمی بود، بعدم هر هر . از دو رشته ای های برق و کامپیوتر باید دوری کرد، یه خوش اخلاقشو ندیدم :)
پ.ن 1: امروز یکی از دوستان دبیرستان که اتفاقا یه رشته خوندیم ولی اون توی دانشگاه بهشتی، بهم زنگ زد. :)
پ.ن 2: این سری سعی کردم کمتر بنویسم و پاک کنم :) میدونم چرت و پرت نوشتم:)
به نظرم زندگی شبیه پلکانیه که یه سری آدما از همون اول که به دنیا اومدن روی پله های بالا بودن و یه سریا پایینش، اونی که پایین بوده ممکنه انقد تلاش کنه، رسش کشیده شه، از تعداد زیادی پله اش بره بالا؛ ولی بازم از اونی که از اول بالا بوده؛ پایین تر باشه.
باید بگم که از ته دلم ناراحت میشم وقتی با آدمایی هم کلام میشم که معیار خوب و معقول بودن یه آدم رو، شغل پدر مادرش و محل زندگیش و وضعیت مالی می دونن. البته خیلیا اینجورین، شاید خودمم این شکلی باشم، نمی دونم. سعی می کنم که نباشم.
-آره، فلانی خیلی خوبه؛ چرا؟ مامان باباش دکترن، مهندسن!!
-فلانی خیلی شاخه؛ چرا؟ مامان باباش آمریکا بودن!! خودشم می خواد بره اونور!
.
.
چرا انقد معیارا افول کرده، چه چیزای کم ارزشی، با ارزش شدن.
نمی دونم کی این چیزا درست میشه، اما می دونم که توی بعضی چیزا اول بودن خیلی سخته :) و خیلی عذاب آور، چون پیشینه اش توی خاندانت وجود نداره. و نوع نگاه بقیه سخت تر میکنه.
اما سختیش، خیلی هم لذت داره :)
1_ یادمه که خیلی دیر تلویزیون رنگی خریدیم. یکی از اون سیاه و سفیدایی که قابش زرد بود داشتیم :) من همیشه منتظر این بودم که بابام با یه تلویزیون رنگی از در بیاد تو :). مامانم همیشه می گفت یه روزی میرسه که چند تا تلویزیون میگیریم ولی هیچ کدومتون نگاهشم نمی کنید؛ راست می گفت بعد گرفتن رنگیش، سیاه و سفیده شد مخصوص بازی با میکرو، البته طبق معمول برادران گرامی کلک میزدن بهم، که بده ما قارچ خور رو بازی کنیم به ماریا برسیم تو نگاه کن، ماریا خوشگله :)
الان ولی کی حوصله ی پای تلویزیون نشستن داره !
2_ دوران ابتدائی عاشق عینک دودی بودم، حتی چند بار خوابشم دیدم ولی توی خواب هم می دونستم که خوابه :) الان خندم میگیره که در حسرت چه چیزی می سوختم:). تا الان هم نخریدم، دیگه همچین حسش نیست، بخرمم میمونه یه گوشه.
خیلی از چیزایی که خیلی دوست داشتم به این سرنوشت دچار شدن. کاش لااقل به نصف چیزایی که دوست داشتیم همون موقعش می رسیدیم. وقتی موقعش می گذره، آدم دلسرد میشه، وقتی هم که دلت کنار میکشه؛ پای عقل به ماجرا باز میشه؛ انقد دو دوتا چهارتا میکنه که دیگه ازش خوشت نمیاد، خوشت هم بیاد دیگه سمتش نمیری. قبل اینکه دلمون کنار بکشه باید یه کاری کرد :)
البته منظورم تلویزیون و عینک و این چیزا نیست. زندگی رو میگم.
قبل از اینکه چایی مون سرد بشه باید با یه شیرینی نوش جان کنیم :)
سختیه توی خونه پدر و مادر زندگی کردن و بچه ی ته تغاری بودن اینه که بقیه متاهلای خونواده دیگه دعوا های ریز و درشت خودشونم یه سرش رو میکشن توی خونه ی بزرگترا و گند میزنن به روح و روان و دو دیقه راحت توی خونه نشستنت. بچه دار هم که بشن بدتر دیگه، میارن بچه هاشونم میفرستن خونه ی پدربزرگ مادربزرگ، خودشون میرن پی خوش گذرونیشون؛ اصلا خوش گذرونی نه پی کارا و گرفتاریای خودشون. اونوقت باید دعوای فسقلی هاشونم تحمل کرد، مواظبشونم بود که یه وقت نخورن به در و دیوار :| نون و آبشون رو داد، جیغ و دادشونم تحمل کرد :|
تفوو توی این مدل زندگی؛ اه مرسی. دیگه دارم دچار چندگانگی شخصیت میشم؛ از بس با بچه های تو سنین مختلف بازی کردم :|
تعطیلات تا اینجاش که زهرمارم شده :|
باید اعتراف کنم که با این سنم از شب بیرون بودن می ترسم و این ترسم داره خیلی چیزا رو خراب میکنه. کاش ترس یه قرصی شربتی چیزی داشت که باعث میشد نترسیم. واقعا یک کیلومتر پیاده روی بعد تاریکی هوا اونم توی خیابون شلوغ تهران ترسناکه؟! که به خاطرش قبل تاریکی برمیگردم خوابگاه و دیگه جایی بره درس خوندن پیدا نمیکنم :/ .وقت سوزی تا این حد.
بعد هم کلاسی های من الان توی فرنگ باید زندگی خودشونو بچرخونن.
واقعا شرمم اومد، حتی از نوشتنش. ولی نوشتم که نوشته باشم؛ بلکه اصلاحات لازم رو انجام بدم.
چه مشکلات چرتی!
بعله، امشب فهمیدم فقط یه هفته وقت دارم برای پروژه ای که هنوز عنوانش رو هم درست و حسابی انتخاب نکردم؛ پروپوزال بدم. وگرنه واحد پروژه ام حذف میشه و از اونجایی که ادعای فراغت هم کردم ترم دیگه نمی تونم هیچ درسی بردارم و میوفته ترم بعد تر. در حالی که برنامه هایی که بره خودم ریختم و الان وسطاش هستم یه جورایی؛ کلا میره رو هوا. کل هزینه و زحمت و تلاش و . در آنی دود میشه.
الان من دچار بی خوابی نشم. کی باید بشه. باورم نمیشه 3 ساعت پیش که خبر نداشتم از خواب آلودگی داشتم میمردم. الان دیگه تا صبح هم عمرا بخوابم.
پ.ن: نمی خواستم این چرت و پرتا رو بنویسم ولی حقیقتا خیلی استرس گرفتم.
پ.ن2: حتی دارم آرزوی مرگ می کنم. چقد کم ظرفیتم، دلم میخواد زار بزنم.
پ.ن3: عنوان برگرفته از آهنگ آتش در نیستان شهرام ناظری می باشد. از خوانندگان محترم خواهشمندم با همان لحن بخوانید. :)
به امید خبر های خوب :) الکی مثلا.
این دو ماه که خوابگاه بودم، همه اش که چشمم از پنجره ی آشپزخونه به بیرون می افتاد، میدیدم آسمون چه تمیز و آبیه و ناخودآگاه یه نفس عمیق می کشیدم. امروز رفتم جلوتر که از پنجره بیرون رو نگاه کنم، متوجه شدم که دیوار ساختمون جلویی رنگش آبی آسمونیه و من این مدت، توی توهم دیدن آسمون آبی بودم؛ جالبه که حتی شبا هم متوجه نمیشدم که اون آسمون نیست، چون خیلی بیرون تاریک بود معلوم نمیشد. دیگه مثل قبل نفس عمیق نمی کشم :|
توهم دیدن آسمون خیلی بهتر از این واقعیت تلخ بود :)
توی حیاط هم که میرم چشمم میوفته به پله های اضطراری کهنه و زنگ زده ی یه ساختمون نسبتا بلند، یاد 'رگ خواب' میوفتم و آهنگش توی مغزم پخش میشه.
این روزا، دوباره مورد هجوم استرس قرار گرفتم. کاملا هم به دل و روده ام وصله انگار، به صورت فیدبک مثبت عمل میکنه و تا دل و روده ام رو نابود نکنه ول کن نیست انگار. گاهی حس می کنم تک تک سلول هام دارن گز گز میکنن.
تشریح موقعیت:
1. همه جا بهم ریخته است و کثیف، طوری که چندشت میاد راه بری.
2 . صدای حرف زدن و چسب زدن به کارتنا میاد.
3 . هیشکی نیست بحرفیم. ینی هستن ولی بغ کرده دراز کشیدن، نمی دونم از من متنفرن یا از موقعیت.
4 . چندتا اتاق اونورتر چراغا خاموشه و همه خوابن.
5 . حالا حالا ها من باید صدای جیر جیر چسب 5 سانتی رو تحمل کنم.
6 . خوابم میاد، سرم درد میکنه ولی ملت دارن وسیله هاشون رو جمع می کنن و حالا حالاها چراغ روشنه.
7 . جیک هیشکی درنمیاد.
8 . دیروز این موقع تو خونه داشتم قهقهه میزدم، صندلی گذاشته بودم حیاط، لم داده سر در جیب مراقبت فرو برده بودم و عطر دل انگیز سیمان نم خورده رو استشمام می کردم :)
9 . بعلهه دوباره برگشتم به خراب شده ای به نام خوابگاه .
10 . خوشحالم که 3 روز در هفته کلاس دارم و می تونم حتی هر روز برم خونه و برگردم.
پ.ن:ارتباط برقرار کردن با یه ناآشنا خیلی راحتتر از ارتباط برقرار کردن با دو تا دوست صمیمی ناآشناست.
نمی تونم.
بالشت ندارم که راحت بخوابم :)
قدر بالشتتونو بدونین:)
گاهی شبیه مستند ها خودم رو تصور میکنم. از جایی که هستم هی میرم بالاتر و بالاتر. زمین چقدر کوچیکه شبیه توپ شیطونک های رنگی و ما چقدر کوچیک تر. چقدر کوچیک بدون ریزترین تاثیری توی این دنیا. اما زندگیمون و کارامون چقدر برامون بزرگن. چقدر خودمونو جدی میگیریم. چقدر زندگیمون رو محکم میچسبیم. چقدر تنها داراییمون( زندگی منظورمه) توی این دنیا کوچیکه.
چقد دوست داریم تنها داراییمون رو خوب و مهم نشون بدیم. همه مون همینیم همگی .
پ.ن: باز عنوان برگرفته از آهنگه:) البته اونجا جمله سوالی نیست، خبریه و شاعر معتقده که میشه خورشید شد و تابید .
توی اتاقمون یه میز مطالعه بود، از اون میز مطالعه های کتابخونه. خار شده رفته تو چش بقیه بچه ها. مسئول خوابگاه دستور بردنش رو صادر کردن. امروز اومدن ورداشتن بردن. این همه بچه بازی بیداد میکنه. روش درس می خوندم. بی شعورای احمق اعصابمو ریختن بهم. دیروزم اومده بودن وردارن ببرن نذاشتیم. امروز دیگه بردن.
الان توی کتابخونه دانشگاهم و خوابگاه نخواهم رفت تا بعد از ظهر.
باید *ید توی اون خوابگاه و مسئولان با کفایت و بی عقده اشون.
( با ارز معزرت :) )
متاسفانه یه موضوع خیلی ساده رو نزدیک به یه ماه هست که می خوام حل کنم بره پی کارش ولی همه اش امروز و فردا کردم. فقط به خاطر این که روم نمیشه :)
با این فرمون پیش برم، تا یه هفته ی دیگه هم نخواهم رفت. مشکل اینجاست که هر روز استرس اینکه الان خیلی دیر شده رو هم دارم. با این وجود هیچ کاری نمی کنم، جز اینکه هر لحظه رو با استرس میگذرونم.
یه موضوع ساده که شاید نهایتا نیم ساعت وقت بگیره؛ یک ماه هستش که توی مغزمه، انرژی ازم میگیره.
چند روزه شدم شبیه sadness توی اون انیمیشن inside out :(
بالاخره پی کارم رو گرفتم و تامام.
بعد از حدودا یه سال، رفتم آزمایشگاه دانشکده، خیلی ها اپلای کردن و نیستن، اونا که موندن هم رفتنین.
همچین که پام رو گذاشتم اونجا و دیدم چقد خالیه. ناراحت شدم واقعا. واقعا گلبم گرفت.
چی شد که اینجوری شد. هر کی رو میبینی داره اپلای میکنه. خستم کردین دیگه.
اه، مرسی.
سفرت سلامت اما، به کجا میری عزیزم قفس تموم دنیا .
از یه فروشگاه اینترنتی برای n امین بار خرید کردم. اشتباهی جای یکی از چیزایی که سفارش دادم، یه چیز دیگه فرستادن که قیمتش بیشتر از دو برابر چیزی که سفارش داده بودمه. اتفاقا بازش هم کردم. :) چون فکر کردم همونه که می خواستم.
زنگ زدم گفتم، می خوام بقیه پولتون رو بدم؛ چیکار کنم؟ گفتن تقاضای مرجوعی بده ولی توی توضیحات بنویس.
توضیح رو نخونده یارو تایید کرده که مرجوع کنم، درصورتی که به خاطر باز کردنش شرایط مرجوعی نداره.
منم درخواست مرجوعی رو کنسل کردم.
به نظرم پیگیری این چیزا اینجا معنایی نداره :)
خدا به سر شاهده :) نمی خواستم حقشونو بخورم. مجبورم کردن.
الان حس بدی دارم، فک کنم کم کم عادی بشه. :)
متن طولانیه و تجارب گران قیمتم(!!) رو خلاصه هم کردم در انتها :)
با خستگی و کوفتگی بعد از ظهر رفتیم جمهوری که پاساژای امجد و دور و برش رو زیر و رو کنیم. هر مغازه ای که رفتیم نداشت، یکیشون اما گفت برید فلان الکترونیک اگه نداشته باشه هم معادلش رو پیدا میکنه میده. رفتیم. توی پاساژ به اون داغونی یه دفتر خیلی باکلاس بود با در عجیب و غریب و چندتا دوربین جلوی در، زنگ رو که زدیم بعدش یه ملودی فرنگی پخش شد و چندلحظه بعد رفتیم تو. دو تا ساعت یکی به وقت ایران و یکی به وقت چین روی دیوار بود، همه جا پر کارتن و قفسه های شلوغ اما خیلی باکلاس.یه آقایی نشسته بود و به روبه روش زل زده بود؛ معلوم بود مشتریه و منتظر. فروشنده ها سه تا خانم جوون بودن، یکیشون لاغر و بی اعصاب و دماغ عملی خیلی تر و فرز، هی این ور اونور می رفت و با خشونت گفت ببخشید آقای مهندس معطل شدید! آقای مهندس اما همچنان خیره به روبه رو صداش درنمیومد؛ منم بودم جرئت نمی کردم صدام دربیاد.
رفتم برد رو نشونش دادم و استرسم رو قورت دادم و گفتم این دو تا ماسفت رو میخوام. گفت اینا که چینی و به درد نخوره نداریم الان میام معادلش رو پیدا میکنم برات. نیم ساعت نشستیم به صدای روح خراش چسب و کارتنا گوش دادیم.
فقط اینو بگم که خانم خشنه بعد از اینکه کارت رو ازم گرفت و اس ام اس برداشت برام اومد چنان موفق باشیدی گفت و همچین لبخند رضایتی رو صورت هر سه تا فروشنده نشست که نگو. به خودم گفتم غلط نکنم انداختن بهم. که البته غلط هم نکردم و هفت برابر قیمت واقعی رفت تو پاچه ام :)
نامردااا، پول دانشجو خوردن نداره. تقصیر منه که اعتماد کردم باید همون لحظه سرچ میکردم قیمتا رو در می آوردم تا چششون دراد. :) حس میکنم بهم خیانت شده.
در هر صورت بعد از تردن موتور جاروبرقی در حین تعمیر این دومین گندی بود که زدم، دیگه خونواده به سختی بهم اعتماد میکنه :)
پ.ن 1: در حد امکان از جای لاکچری خرید نکنید که پول لاکچری بازیاش رو از جیب شما درمیاره.
پ.ن 2: اگه لبخند رضایت رو چهره فروشنده نشست، شک نکنید که بهتون انداخته.
پ.ن 3: بیخودی بلدم بلدم نکنید و تعمیرات و کارای دیگه ای که تا حالا امتحان نکردید گردن نگیرید، با اون هزینه گزاف، برد همچنان تعمیر نشد :)
ما آدما چقدر عجیبیم. هر کدوم شبیه حافظه های بزرگی هستیم که به اندازه سن خودمون لحظاتی رو گذروندیم و خاطره اش توی وجودمون ثبت شده یا حداقل روی رفتارمون تاثیر خودش رو گذاشته. چقدر متفاوتیم، به اندازه ی لحظه لحظه های عمرمون. چقد غم انگیزه وقتی اون لحظات دیگه تکرار نشن و فقط یادشون بمونه.
ولی چه راحت در یک لحظه می تونیم همدیگه رو قضاوت کنیم :)
بکی خودم :)
جمله اول رو با لحن صالح علاء بخونید :)
در حوالی میدان ولیعصر در یکی از کوچه ها، مردی هست که هر از گاهی صدایش بالا میرود. بدون اینکه زحمت خاصی بکشیم، از داخل ساختمان صدایش را می شنویم؛ در کوچه هوار می زند : این ماشین کیه :)
تا صاحاب ماشین را هم پیدا نکند، بیخیال نمی شود. معتقد است که همسایه ها باید ماشینشان را جوری پارک کنند که معلوم شود ماشین همسایه است!!! :)
[ تا حالا اون آقا رو ندیدم ولی هر وقت که صداش بلند میشه یاد شخصیت ' مردی به نام اوه ' میوفتم. اونم یکی از کارایی که میکرد تقریبا این شکلی بود.]
نهایت فحشش هم خوشبختانه :) یا شوربختانه، "شهرستانی" است.
یکی نیست بگوید حاجی اینجا هم یکجور هایی شهرستان است دیگر؛ انقدر جوش نیاور؛ بگذار ملت ماشینشان را پارک کنند. انقدر شهرستانی بودن سوژه نکن.
پ.ن : چقد کتابی نوشتن سخته :)
امروز رفتم جلسه ی دفاع یکی از دوستان. باید می رفتم براش هدیه می گرفتم. یکی دیگه از دوستام گیر داده بود برو براش دفترچه بگیر! سر همین هم که شده دوست نداشتم چیزی رو که میگه بگیرم. البته چون قبلش برام کتاب و اینا گرفته بود احساس کردم باید یه مدل دیگه براش هدیه بگیرم که حالت عوض بدل نداشته باشه.رفتم جمهوری یه خودنویس گرفتم و اسمش رو هم روش حکاکی کردن. حالا بقیه دوستام ناراحت شدن که چرا رفتی همچین چیزی گرفتی، ما رو خراب کردی، فلان و بهمان. الان مشکل از منه واقعا که چیزی که دوست داشتم رو برای دفاع یکی دیگه از دوستام گرفتم؟
پ.ن: تجربه ی خرید خوبی بود، ولی بازم تیکه ی بیبی فیس بودنم رو شنیدم :)
پ.ن 2: چرا این روزا همه باید راه برن رو مغزم.
جدیدا خیلی زیاد با خودم حرف میزنم مخصوصا درس خوندنی.
همین که کتاب رو میذارم جلوم، همه اش چرت و پرت میاد به ذهنم، از خاطرات دوران بچگیم گرفته تا مکالمه ی چند دیقه قبلم، حتی برنامه های چند ساعت بعدم. خلاصه این که توی لحظه نیستم. تو هپروتم. شبیه شب های امتحان که اصلا نمی خوابی و سر امتحان هم فقط سوالا رو نگاه می کنی و اصلا نوشتنت نمیاد. حتی اگه بلد باشی، حال نداری بنویسی. خلاصه که این روزا دارم گند می زنم. امتحان ندارم ولی نمی تونم کارام رو انجام بدم.
:)
پ.ن: این چرت و پرتا رو نباید می نوشتم، ولی خب واقعا نشخوار فکریم خیلی زیاد شده و چاره ای نیافتم به جز نوشتنش اینجا. چه میشه کرد. این چند هفته پوکیدم.
درباره این سایت